... سلام خدا. من خوبم

فقط برای خدا ...

... سلام خدا. من خوبم

فقط برای خدا ...

خدا و شب قدر

سلام خدا، من خوبم

 

دیشب شب قدر بود. منم که دیگه هیچ کس رو نداشتم و

 

هیچ امیدی هم تو این دنیا واسم نمونده بود، اومدم سراغ خودت.

 

 یادت میاد؟ یادت نیست؟ خب حق داری.

 

آخه بین این همه بنده های خوبت معلومه که یادت به ما

 

روسیاها نمیاد. اصلا شاید هم منو ندیدی.

 

ولی چرا. من با بقیه فرق داشتم. حتما یادت میاد.

 

 اونوقتی که داشتی سرنوشت امسال بنده هاتو مقدر می کردی

 

و بهشون پاداش میدادی، آره. من با بقیه فرق داشتم.

 

به فرشته هات می گفتی:

 

برای این عده امسال حج بنویسین ....

 

اینها رو امسال کربلایی کنین .....

 

یه چند تا از اون بنده های نابت رو دیدم. بگم واسشون چی نوشتی؟

 

آره. گفتی امسال اینها میتونن چهره آقاشونو ببینن....

 

خلاصه داشتی با این آدم خوبا حال می کردی.

 

یه جایی رسیدی به یکی که خودش هم روش نمیشد سرشو بالا کنه.

 

تو هم یه نگاه به اون انداختی و به فرشته هات گفتی:

 

اینو ولش کنین بره دنبال بازیش.

 

دلم گرفت. آخه تنها امید من تو بودی. پس فکر کردی واسه چی

 

 این همه از شب تا صبح بیدار نشستم و با تو حرف زدم.

 

یعنی جوابش این بود؟.....

 

این که منو بفرستی دنبال دنیای خودم؟

 

نه. نه خدا. دیگه خسته شدم. دیگه دنیا رو نمیخوام.

 

خیلی دنیایی شدم. دیگه حالم داره از خودم بهم میخوره.

 

تو باید کمکم کنی. تو باید منو یه جوری  بین اون بنده های خوبت جا بدی.

 

آخه من دیگه طاقت این دنیا رو ندارم. دیگه فقط خودتو میخوام.

 

 فقط خودت. فقط خودت.

 

آی خدای امام رضا. تو میتونی. نذار پای اونها رو وسط بکشم.

 

ببین امام رضا ضمانت آهو رو کرد. تو که خدای اونی ....

 

آخه من به همه گفتم یه خدایی دارم که نه به من نمی گه.

 

گفتم یه خدایی دارم از مادر مهربونتره.

 

گفتم یه خدایی دارم که اگه امشب برم پیشش دیگه منو از خودش نمی رونه.

 

تو همون خدایی دیگه. مگه نه؟

 

آره خودتی. چون حالا که باهات حرف زدم، دلم آروم گرفت.

 

به به. خدای من! من دیگه هیچی نمیخوام. هر چی

 

 تو دوست داری همون. هر چی تو واسم صلاح میدونی.

 

آخه قبولت دارم. خیلی زیاد.

 

خلاصه خدا جون! من دیشب هم اومدم و تصمیم گرفتم که

 

 دیگه از این به بعد سر قرارامون حاضر شم. تازه کلی هم

 

 زودتر میام که دیگه معطلت نذارم. تو هم زود بیا. من منتظرتم.

 

آره خدا. من خوبم. اما تو ....

 

چرا. این بار باور کن. شاید دارم خوب میشم. شاید.

 

سلام خدا

سلام خدا، من خوبم. مثل همیشه!

 

خیلی وقت بود که دیگه تنها مونسم تو بودی.

 

دیگه با بنده هات کاری نداشتم.

 

به عشق تو چه کارهایی می کردم.

 

خودمو به آب و آتیش می زدم، تا یه جایی، یه وقتی،

 

بشنوم که تو ازم راضی هستی.

 

 

از صبح که بیدار می شدم همین جوری منتظر بودم تا که

 

شب برسه و نصف شب و  همه بخوابن و من بمونم و تو ...

 

می پریدم تو سجاده...

 

آخ که چقدر واست خودمو لوس می کردم.

 

تموم دلخوشیم عشق بازیهای نصف شبم با تو بود.

 

چه لحظات قشنگی!

 

اون موقع هیچ کس نمی تو نست آرامش رو ازم بگیره.

 

تا روزها دلم می گرفت میرفتم سراغ قرآنت.

 

یادت میاد؟

 

چقدر قشنگ بود!

 

تو با من حرف میزدی! تحویلم می گرفتی!

 

یادمه شبهای جمعه، دعای کمیل رو که می خوندم

 

تا که به این جمله میرسدم:

 

و کم من ثناء جمیل لست اهل له نشرته

 

دیگه حالی به حالی میشدم.

 

یادم به دسته گلهایی که آب دادم میفتاد و ...

 

آبرویی که تو بهم داده بودی!

 

تازه می فهمیدم تو کی هستی .

 

تازه می فهمیدم تو چقدر مهربونی و من ...

 

 . . . .

 

اما دیگه گذشت اون زمان!

 

اون وقتایی که امیدم فقط تو بودی.

 

اون وقتایی که با تو مشورت می کردم.

 

اون وقتایی که حرف، حرف تو بود.

 

دیدی این بار، دیدی چه بی وفا شدم؟

 

دیدی تو رو از یاد برده بودم؟

 

اصلا شاید تو من رو فراموش کرده بودی!

 

شاید اینقدر بنده های پاکت اومدن واست خودشونو

 

لوس کردن، که دیگه من رو از یاد بردی.

 

آره، بذار بگم خیلی صدات زدم، ولی تو نشنیدی.

 

بذار بگم من اومدم، ولی تو نبودی.

 

بذار بگم . . .

 

نه، همه رو دروغ گفتم.

 

تو مثل همیشه اومده بودی سر قرار، اما من نبودم!

 

بازم بی وفایی از طرف من بود.

 

چرا این بار حرفامو به یکی غیر تو گفتم؟

 

آخه اونم یکی مثل من.

 

من که می دونم فقط تویی عزیزم که دردمو می فهمی.

 

من که می دونم دوام تو دست توئه.

 

من که می دونم با یه اشاره از تو، اوضاع و احوالم عوض میشه.

 

پس چرا این بار، خلف وعده کردم؟

 

چرا نیومدم سر قرار؟

 

نمیدونم .

 

چرا این دل بیمار زمینی رو دارم دادم دست یک دل زمینی دیگه؟

 

آخه اونم اینجا بود. این پایین. مثل خودم.

 

اما دلمو ازش گرفتم و آوردم واسه خودت.

 

دلم زمینیه، اما دردم زمینی نیست.

 

بیا، بیا دیگه قبولش کن.

 

بیا، بیا دیگه ...

 

بخخدا من دیگه هیچی ندارم ...

 

هیچی، هیچی ...

 

خب بگو اگه اینو نمیخوای، پس چی میخوای؟

 

آخه من که دیگه چیزی ندارم به جز گناه.

 

یه مشت گناه به چه درد تو میخوره آخه؟ ها؟

 

بیا اذیتم نکم.

 

قول میدم، قول میدم که دیگه هیچ وقت ...

 

. . . .

 

آره خدا، من خوبم، ولی بازم تو باور نکن!

 

 

سلام خدا

 

خیلی وقته دلم می خواد باهات حرف بزنم.

 

می خوام از خیلی چیزا برات بگم.

 

 از خیلی چیزایی که اگه بنده هات بشنون منو دارم می زنن.

 

خیلی چیزایی که فقط تو تحمل شنیدنشونو داری.

 

 اگه بشنوی هم فقط سکوت می کنی.

 

 اخم نمی کنی. قهر نمی کنی. روتو از من بر نمی گردونی.

 

بهم نمی گی برو دیگه دوستت ندارم. بهم  گیر نمیدی.

 

 نمی گی به فلانی و فلانی نگاه کن.

 

پس چرا اونا مثل تو نشدن. مگه اونا نمی تونستند مثل تو این

 

کارها رو کنن. پس چرا جلوی خودشونو گرفتن. و تو نتونستی.

 

می دونم اگه این حرفامو به تو بگم نمیری به بقیه بگی.

 

 به سراغ دوستام نمی ری بهشون بگی دیگه با این بنده ناشکر و

 

گناهکار قطع  رابطه کنین. می دونم نه به مامانم میگی نه به بابام.

 

آخه مردمو که می شناسی تا یه چیزی میشه فورا میرن

 

 همه جا آبروی آدمو میبرن. مثل فلانی و فلانی که اصلا

 

دهنشون قفل و بند نداره. آدم می ترسه جلوشون ظاهر بشه.

 

فقط آخرش زیر لب میگی اینا رو که می دونستم!

 

منم تعجب می کنم که تو می دونستی و ...

 

ای کاش زودتر از این شناخته بودمت.

 

حالا دیگه با خیال راحت باهات حرف میزنم.

 

فقط ... فقط ...

 

میدونی چیه؟ دنیال یه وقت می گردم. یه وقت مناسب.

 

یه وقتی که فقط مال من باشی.

 

یه وقتی که احساس کنم مهربونتر از همیشه ای.

 

یه وقتی که بخشنده تر از همیشه ای.

 

به به! کم کم داره بوی ماه مهربونیات میاد. بوی ماه رمضون!

 

چقدر انتظار کشیدم. چقدر منتظر این روزا بودم.

 

حالا که یواش یواش داریم بهش نزدیک میشیم

 

دلم میخواد داد بزنم ... از ته قلبم ... با همه

 

 وجودم ... بهت بگم: بخخدا دوستت دارم... خیلی زیاد...

 

ولی بازم یادم به گناهام میفته و خجالت می کشم.

 

آره خدا، من خوبم، ولی تو باور نکن...