... سلام خدا. من خوبم

فقط برای خدا ...

... سلام خدا. من خوبم

فقط برای خدا ...

هنوز صدای سکه ات می آید

چقدر امروز بد است

امروز که باز هم در خیابان بودم و باز هم سکه ای به زمین افتاد و باز هم گمان کردم تو آمدی!

یادت هست اولین روز را می گویم

اولین روزی که دیدمت و تو مرا دیدی و شناختی و من نشناختمت

اولین روزی که در خیابان بودم و سکه ام به روی زمین افتاد و خم شدم که آنرا بردارم اما تو ...

اصلا وقتی صدای سکه می شنوم دلشوره می گیرم

دست خودم نیست شاید خاطرات با دلی که زخمی است همین کار را می کنند

 راستی... چرا آن روز سکه ام را از زمین برداشتی؟

چرا من تو را نشناختم؟

چرا همیشه افسوس می خوردم از این که تو این همه خوبی و من...؟

یادت هست؟

همان روزهای اول را می گویم

هربار که می آمدی سکه ات را در حوض کنار شمعدانی ها می انداختی و همین که می گفت "تالاپ" می دانستم که آمدی

از گوشه پنجره نگاهت می کردم و تو لبخند می زدی

می آمدم و تو برایم گیلاس می چیدی

و هیچ میوه ای را به اندازه آن گیلاس های حیاطمان دوست نداشتم

چقدر امروز از گیلاس متنفرم!

روزهایی که نبودی سکه های حوض را می شمردم

آنها را در می آوردم و هر روز یکیشان را به آب می انداختم تا همه خیال کنند که تو هستی

از تنهایی می ترسیدم

امروز چقدر تنهایی را دوست دارم

تنهایی باوفاتر از تو بود

حالا که دیگر نیستی و دیگر نمی آیی و دیگر...

ولی نمی دانم چرا هنوز به صدای سکه حساسم

شاید هنوز منتظر آمدنت هستم!

پس بیا

هنوز راهی هست 

هنوز صدای سکه ات را می شنوم