... سلام خدا. من خوبم

فقط برای خدا ...

... سلام خدا. من خوبم

فقط برای خدا ...

خدای مریم

 

سلام خدا. حالت خوبه؟ حالم خوبه.

معلوم است که حالت خوب است.

من خیلی آرزوها دارم که می خواهم برای تو بگویم. اما نمی توانم همه خواسته هایم را در این برگه کوچک بنویسم. راستش را بخواهی خیلی دلم برای تو تنگ شده. من تو را خیلی دوست دارم.

خدایا من تو را مثل برادر و پدرم می دانم. یکی از آرزوهای من این است که همیشه پدر و مادرم پشت سر من باشند و امسال نه هر سال معدلی 20 داشته باشم.

اما یک آرزوی دیگر دارم که برای من بعد از سلامتی پدر و مادرم این آرزو بسیار مهم است. من اینجا نمی نویسم در سایت اینترنتی خود می نویسم.

" خداحافظ بابا"

" چون مثل پدرم هستی به تو می گویم پدر"

" خداحافظ خدا"

 

مریم، کلاس پنجم

 

نامه آیلار

سلام خدا جون.

 احساس می کنم که خیلی وقت هست که با تو حرف نزدم. خیلی دوست دارم من هم نماز بخونم و با تو راز و نیاز کنم. اصلا حواسم جمع نیست. هر موقع که میام وضو بگیرم و چادرم را سرم کنم و سجاده خودم و پهن کنم و نماز بخونم یک شرایطی پیش اومده که مجبور شدم فورا برم ولی من هم دوست دارم یکی از بنده های نمازگزار تو بشم.

آه من در سرویس این نامه را می نویسم. وقتی معلم ما خانم .... که خیلی دوستش دارم به ما گفت که مسابقه ای در مدرسه برگزار شده که باید در مورد خدا که آشناترین کس همه هست نامه بنویسید از همون موقع کاغذ و مدادم و درآوردم شروع به نوشتن کنم.

آخه برای نوشتنم این نامه خیلی خیلی از درون قلبم شوق داشتم. خیلی دوست داشتم که خودمونی تر نامه بنویسم ولی حیف که نمی شد چیزهایی را که درون قلبم سال ها پنهان است بنویسم. بالاخره چیزی که هست تا آن جایی که تونستم احساسم را روی کاغذ توی سرویس نوشتم.

امیدوارم من هم یکی از برنده های مسابقه باشم.

 

آیلار، کلاس پنجم

 

نامه ساره

سلام خدا. من خوبم.

ولی من خوب نیستم. خانم معلممون گفته بگم خوبم.

ولی میدونی خدا دیشب بازم مامانم و بابام دعواشون شد. خیلی دعواشون شد. من خیلی ترسیدم. مامانم واقعا قهر کرد رفت خونه بابا بزرگ. به بابا گفت میای و تکلیف منو روشن می کنی.

خب خدا من چیکار کنم؟ عمه میگه بابات مامانتو طلاق میده و یه مامان خوب برات میاره. ولی خدا من مامان خودمو میخوام. امیر محمد دیشب خیلی گریه می کرد. تا صبح نخوابید. منم کنار تختش نشستم و گریه کردم. امیر رو که میشناسی خدا. یادته همون داداش کوچولوم که سه سال پیش تو بیمارستان به دنیا اومد. یادت اومد؟

خدا، خانم معلممون میگه اگه به "شما" بگیم "تو" ناراحت نمیشی. راست میگه؟

میگه تو خیلی مهربونی. حتی از مامان و بابا هم مهربونتری. میگه تو بچه ها رو خیلی دوست داری و به حرفهاشون گوش میدی.

خب خدا منم بچه هستم. 11 سالمه. امشب که دارم برات  نامه می نویسم فقط میخوام بهت بگم که خیلی دوستت دارم. خانم معلم گفته می تونم برای تو نامه بنویسم و باهات حرف بزنم. خدا تو حرفهای منو می شنوی؟ ولی من که صدای تو رو نمی شنوم. شاید داری یواش حرف میزنی. اونروز که فکر کرده بودم تو خوابی ولی خانم معلم گفت خدا که نمی خوابه. پس اگه بیداری حرفهای منو میشنوی؟ برات نامه نوشتم. کی میخونیش؟ میخونیش حتما؟

پس یه چیز دیگه هم بنویسم. خدا من به تو میگم تو هم به بابا و مامانم بگو که من دوتاشونو دوست دارم. من میخوام هم مامان داشته باشم هم بابا. مثل همه دوستام. مثل آیلار و زهرا و پردیس. اونا هم مامان دارند هم بابا. تازه مامان و باباشونم با هم دعوا نمی کنند. دلم برای خودم و امیر می سوزه. چون دیشب نه من شام خوردم نه امیر. بابا گفت به جهنم که شام نمی خورین. برین تو اتاقتون و بیرون نیاین.

خدا به مامان و بابام بگو ولی دعواشون نکن. چون اونوقت مامانم گریه می کنه. منم گریه می کنم.

خدا من تو خیلی دوست دارم. به خانم معلممون هم گفتم. خانم معلممون هم خیلی دوست دارم. چون همیشه به حرفهام گوش می ده. وقتی گریه می کنم بغلم می کنه و دعوام نمی کنه.

خدا من که گریه می کنم تو ناراحت نشو. دلم برای مامانم تنگ شده. می ترسم بابام یه مامان دیگه بیاره.

من یه بار دیگه هم برات نامه می نویسم.

 

ساره ابراهیمی _ کلاس پنجم